ماهانماهان، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابای ماهانبابای ماهان، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
مامان ماهانمامان ماهان، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ماهان، هدیه خدا

یه روز خیلی خیلی خوب و یه عالم خستگی

ماهانم، پنجشنبه 20 فروردین وارد آخرین فاز خریدات شدیم. صبح عمو علیرضا اومد دنبالمون و با بابایی و مامانم رفتیم برای خریدات. تا ظهر گشتیم وگشتیم تازه بالاخره ساعت یک سرویس خوابتو انتخاب کردیم. البته در همین حین که دنبال سرویس خواب بودیم از مغازه های دیگه خورد خورد برات خرید هم میکردیم. بعدشم رفتیم برای انتخاب پارچه پرده اتاقت که مادربزرگ زحمت دوختشو بکشه. ساعت 2:30 رسیدیم خونه. مادربزرگ رفت خونشون و من و  بابا و عمو علیرضا اومدیم خونمون. تا نماز خوندیم و ناهار خوردیم ساعت شد یه ربع به 4. تا 4:30 یه استراحت کردیم و دوباره رفتیم واسه بقیه خریدات. عصر هم سرویس کالسکه، شامپوها، لوازم بهداشتی، ساعت، لوستر و چند دست لباس برات خریدیم و 8:30 ش...
23 فروردين 1394

هفت و نیم ماهگی آقا پسرم

عزیزم 4شنبه 19 فروردین باید واسه ویزیت میرفتم دکتر. با خاله آژانس گرفتیم و رفتم اونجا تا بابا هم از سرکار بیاد اونجا پیشمون. رفتیم تو اتاق دکتر واسه ویزیت و گفت بخوابم رو تخت که صدای قلب خوشگلتو بشنوم. کلی کیــــــــــــــــــــــــــــــف کردم، بعدم گفت بلند شو و بعد از اندازه گیری فشار و وزنم گفت همه چیز خوبه و وقت ویزیت بعدی رو مشخص کرد. قرار بود بعد ویزیت بریم برات فرش بخریم. سه تایی رفتیم یه فرش فروشی که نزدیک مطب بود یه فرش فیل دار خوشگل برات گرفتیم. بعد به بابا گفتم بریم یه آیس پکم بخوریم، اونم قبول کرد و سه تایی با خاله رفتیم یه آیس پک زدیم. بعد همینجوری یهویی گفتیم یه سر به اسباب بازی فروشی سر راهمون بزنیم ببینیم چی داره و اگه از ...
23 فروردين 1394

ماهان و هدیه های خدا

گل پسرم، باباییت این مدت خیلی برامون زحمت کشیده. هر کاری از دستش بر اومده برامون کرده که راحت باشیم و آب تو دلمون تکون نخوره. از خورد و خوراک و تغذیمون بگیر تا انجام کارای خونه و خرید و تفریحمون. تازه یه مدتم شرایط کاریش جوری شده بود که باید جمعه ها هم میرفت سرکار و با این حال نزاشت نبودشو احساس کنیم. نمیدونی با چه عشقی اتاقتو رنگ زد و واسه اینکه بوی رنگ ما رو اذیت نکنه ما رو گذاشت خونه مادربزرگ. کارش که تموم میشد میومد اونجا و کارایی که کرده رو برات میگفت. الانم که همه فکرش اینه که در حد توانش بهترین چیزا رو واسه اومدنت آماده کنه، از لوازمت گرفته تا مهمونی که قراره واسه اومدن شما بده و اینکه شرایط زایمان من و اتاقی که قراره توش باشم خ...
16 فروردين 1394

ماهانم، عیدت مبارک

سلام ماهان جانم، ببخشید نتونستم این پست ها رو زودتر برات بزارم آخه گچ کاری و نقاشی اتاقت با عید یکی شد و تقریبا 3هفته ای به اینترنت دسترسی نداشتم. سالهای قبل شام شب عید رو خونه یکی از مادربزرگ هات و ناهار روز اول عید رو خونه یکی دیگشون بودم. ولی امسال بخاطر اینکه خونه مامان بابایی پله هاش زیاد بود و نمیشد برم اونجا، تصمیم گرفتیم خودمون شام بدیم و بقیه رو دعوت کنیم. واسه همینم 29 اسفند خانواده بابایی و عمه مژده اینا رو دعوت کردیم باغچه بابابزرگت و همه اونجا بودیم. آخر شب هم برگشتیم خونه و مشغول چیدن هفت سین شدم. ساعت 2:15 هم سال تحویل شد. این هفت سینم مخصوص شما چیدم، کوچیک و جمع و جور. سبزشم مامان بابایی برات گذاشته بود. ...
15 فروردين 1394
1